هــر لحظه از زنـــدگی بـایــد صـرف عشـق شـود،
در این صورت زنـــدگی تبدیـل به عبادت می شود،
و دیگر نیـازی بـه جستجــوی خـداونــد نیست،
زیــرا خداونــد خــود به نــزد کسی خواهد آمـد
که
طعـم عشـق را چشیــــده است…!
تو + عشق = زندگی
زندگی + تو = آرامش
من - تو = دیوانگی
عشق + دیوانگی = تو
زندگی - تو = مرگ !!!
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
مردمان جانان بسوی جان جانان میروند
در غم مولای من اقا حسین جان میروند
هیئتان بر سوگ ماتم نیز بر سر میزنند
عالم عطشان عاشورا غریبان میروند
عالمی باشد برای عشق اقایم حسین
در گریبان سپاه دشمنان جان میدهند
عشق را از عشق اقایم حسین اموختم
عشق هم در نزد اقا نیز گریان میرود
تک تک طفلان خود را همچو اسماعیل کرد
جان طفلانش فدایی هم خرامان میرود
عالم و آدم ب وصل او ندیدم در جهان
نوکران آن امامم بر بهشتان میروند
حال و احوال جهان در ماهکی محزون بود
دیده ها چون از غم جان تو گریان میروند
در محرم ناله ها از غم هویدا میشود
مخلصانت همچو نی در غصه، نالان میروند
حضرت اصغر بکشتند اندر عاشورا ک بود
تشنه اما بی گنه بر بی گناهان میرود
شاعر این شعر ما باشد محب سرورش
اندر این دنیا رود چون شرمساران میرود
ازنوکر اباعبدالله
«بنده ی حقیر»
وقتی یکی را دوست دارید، آرزوھایتان آرزوھای اوست.
وقتی یکی را دوست دارید، به زندگی ھم عشق می ورزید.
وقتی یکی را دوست دارید، واژه تنھایی برایتان بی معناست.
وقتی یکی را دوست دارید، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید.
وقتی یکی را دوست دارید، ناخودآگاه برایش احترام خاصی قائل ھستید.
وقتی یکی را دوست دارید، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است.
وقتی یکی را دوست دارید، ھر چیزی را که متعلق به اوست، دوست دارید.
وقتی یکی را دوست دارید، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است.
وقتی یکی را دوست دارید، در کنار او که ھستید، احساس امنیت می کنید.
وقتی یکی را دوست دارید، به علایق او بیشتر از علایق خود اھمیت می دھید.
وقتی یکی را دوست دارید، حاضرید از خواسته ھای خود برای شادی او بگذرید.
وقتی یکی را دوست دارید، حاضرید برای خوشحالی اش دست به ھر کاری بزنید.
وقتی یکی را دوست دارید، حاضرید به ھر جایی بروید که فقط او در کنارتان باشد.
وقتی یکی را دوست دارید، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید.
وقتی یکی را دوست دارید، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامش تان می شود.
وقتی یکی را دوست دارید، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید.
وقتی یکی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید.
وقتی یکی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید.
وقتی یکی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و بھترین خواھد بود اگر چه در واقع چنین نباشد.
وقتی یکی را دوست دارید، تحمل سختی ھا برایتان آسان و دلخوشی ھای زندگی تان فراوان می شوند.
وقتی یکی را دوست دارید، به ھمه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوھای تان را آسان می شمارید.
وقتی یکی را دوست دارید، در مواقعی که به بن بست می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید.
وقتی یکی را دوست دارید، شادی هایش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی هایش برایتان سنگین ترین غم دنیاست
باران رو دوست دارم ..
صدایش .. هوایش .. عطرش .. نفس هایش ...
باران را دوست دارم
مثل خودم دیوانه است ..
کاری ندارد چه هستی و کی هستی ..
وقتی بیاید .. هوایت را عوض میکند . ..
دیوانه ات میکند باران ..
با باران
میتوانی زندگیت را از نو شروع کنی
تمام حرفها و کنایه هارا دور بریزی و یکبار دیگر
شروع کنی
باران شاید ..
شاید دلتنگ کسی است که نیست ..
باران را دوست دارم
چون ...
مثل خودم استــ ..
بی هوایت میکند .. دیوانه ات میکند .. !
سهراب اشتباه میگوید که زیر باران میتوان عاشق شد
زیر باران بایـــد عاشق شد ..
من همان شبان عاشقم
سینه چاک و ساکت و غریب
بیتکلف و رها
در خراب دشتهای دور
در پی تو میدوم
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیدهام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پرآب
دستهای گل از نگاه آفتاب
یک عبا برای شانههای مهربان تو
در شبان سرد
چاروقی برای گامهای پرتوان تو
در هجوم درد
من همان بلال الکنم
در تلفط تو ناتوان
آه از عتاب!
به زندانی گفتند:
تنها تر از تو کیست؟
گفت کسی که دلش زندانی دیگری است...
عاشق نشو ای دل با تنهایی سر کن
حالم رو میبینی حرفامو باور کن
عاشق نشو ای دل عاشق شدن درده
میسوزی میمیری این دنیا نامرده
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ:
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ
ﺑﺪﻭﻥ ﻓﮑﺮ ﺑﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻩ . . .
پسر 10 ساله ای وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد، بعد پرسید بستنی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمامی میزها پرشده بود و عده ای نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودند، با بی حوصلگی گفت: 35 سنت.
پسرک همان بستنی معمولی را سفارش داد. خدمتکار بستنی را آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت..!
پسرک بستنی اش را تمام کرد، صورت حساب را به صندوق پرداخت کرد و رفت...
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت..! پسر بچه روی میز کنار بشقاب خالی 15 سنت انعام گذاشته بود؛ در صورتی که می توانست بستنی شکلاتی بخرد.
.
.
شکسپیر چه زیبا می گوید:
بعضی بزرگ زاده می شوند،
برخی بزرگی را به دست می آورند،
و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند..!
ابــرها را کـنار زده ام منــتظرت
بـر پـشت بـام دلـم دراز کـشیـده ام
تـا لبـخـندت را
در آغـوش گـیـرم.
بیـا کـه آسمـان سیـاهـم ستـاره زیـاد دیـده
مـاه کـم دارد
تـا بـدرخشد چـشمـانـم…
گفتمش: دل ميخري؟! پرسيد چند؟! گفتمش: دل مال تو، تنها بخند. خنده کرد
و دل ز دستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روي
خاک افتاده بود جاي پايش روي دل جا مانده بود
شعر از یه بنده خدا
•
•
•
تمام آرزوی امشب من
ندیدن فرداست
•
•
•
عاشقم من عاشقی دلخسته ام
بر جهان اخرت دل بسته ام
در میان این جهان و آن جهان
عاشق عشق تکی پیوسته ام
مرگ من را عامل شادی بکن
در زمانی ک کفن را بسته ام
عاشق رخسار عاشق پیشه ام
عقل خود از ناامیدی شسته ام
از تکرار روزهای خسته،
از شبهای تنهایی ،از دوستان بی معرفت،
از همه مردمانی که حرفهایشان دروغ و تکراری است.
نمی دانم چگونه زندگی کنم !
چگونه زندگی کردن را از یاد برده ام ...
همه جا را سکوت سرد و دلتنگ کننده ای فرا گرفته
دلم برای شادی ها تنگ شده برای خنده های بلند...
دوست دارم فراوون /_ میگم اینو چ آسون
خیلی عاشق عشقمم
نمک در نمکدان شوری ندارد / دل من طاقت دوری ندارد
هعییییی روزگار ....
کمی عشق مبخواهد.....
بی دردسر،،،
بی دلهره .....
دلم کمی خنده میخواهد.....
بی خجالت ،،،
بی ترس .....
دلم کمی دویدن میخواهدبااو..........
درخیابان ،،،
بی نگاه هرزه ،،،
بی تعصب.....
دلم کمی آرامش میخواهد.....
با دویدن ،دربادوباران.....
کمی هم آغوش میخواهد.....
بی دغدغه،،،
آرام
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
از یه بنده خدا
به کنارهم بودن عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید؛ این شمایید که باید باعث تداوم زندگیتون بشید!
عشق رفت اندر دلم جایی بجز غمخانه نیست
عشق عاقل بود ،،همچون من ک او دیوانه نیست
عشق را رفته بدانم ک دلش را جا گذاشت
لیک دانم ک دلش همچون دلم ویرانه نیست
عشق من رفتا ز نزد من ولی یادش ک هست
یاد او ماند به یاد من ک دل کاشانه نیست
دل ک باشد خانه ام پس او عزیز خانه است
دل ک باشد باغ او بلبل چراغ خانه است
طی زمان کن ای فلک ، مژدهی وصل یار را | پارهای از میان ببر این شب انتظار را | |
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان | چشم به ره نشاندهام جان امیدوار را | |
هم تو مگر پیالهای، بخشی از آن می کهن | ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را | |
شد ز تو زهر خوردنم مایهی رشک عالمی | بسکه به ذوق میکشم این می ناگوار را | |
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت | دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را | |
وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر | هست نشانهای دگر سینهی داغدار را |
درد عشقی کشیده ام ک مپرس
زهر هجری چشیده ام ک مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام ک مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام ک مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام ک مپرس
سوی من لب چه می گزی ک مگوی
لب لعلی گزیده ام ک مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام ک مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام ک مپرس
بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
با یار شکر لب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقّر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
عقل میگفت ک دل منزل و مأوای من است**** عشق خندید ک یا جای تو یا جای من است
بعضی عاقلا میگن تو سن کم نباید عاشق شد؛ حرفشون درسته ولی دل نمیفهمه این چیزا؛ وقتی عاشق میشه تا اخر عمر وامیسته ب پای عشقش «همیشه تا اخر عمر ب پای عشقتون بمونید داداشا و ابجیا؛ مثه من»



















