درد عشقی کشیده ام ک مپرس
زهر هجری چشیده ام ک مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام ک مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام ک مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام ک مپرس
سوی من لب چه می گزی ک مگوی
لب لعلی گزیده ام ک مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام ک مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام ک مپرس
بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
با یار شکر لب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقّر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
عقل میگفت ک دل منزل و مأوای من است**** عشق خندید ک یا جای تو یا جای من است
بعضی عاقلا میگن تو سن کم نباید عاشق شد؛ حرفشون درسته ولی دل نمیفهمه این چیزا؛ وقتی عاشق میشه تا اخر عمر وامیسته ب پای عشقش «همیشه تا اخر عمر ب پای عشقتون بمونید داداشا و ابجیا؛ مثه من»
این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!
این عشق تو سرپناه آخر من است ، و این دوست داشتنت ، تنها امید بودن من است…
بدون تو حرفی برای گفتن نیست به جز یک کلام : آن هم کلام آخر : خدانگهدار زندگی!
بدون تو جایی برای ماندن نیست و هیچ راهی برای زنده بودن نیست….
چشم به راه تو میباشم در این جاده زندگی ، با پاهای خسته و دلی پر از امید!
وقتی غروب می شود و تو نمی آیی دلم پر از خون می شود و چشمهایم پر از اشک…
باز به انتظار طلوع و آمدنت مینشینم ، دلم میخواهد آن لحظه
همچو خورشید در آسمان قلبم طلوع کنی ….
ای وای از فردا… و وای از آن روزی که آسمان ابری و دلگرفته باشد ….
آن زمان خورشیدی در آسمان نیست ، و باز باید به انتظارت نشست ….
نشست و گریست با همان دل پر از خون ، با آن پاهای خسته و قلبی شکسته….
این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!
.
.
.
.
به عشق دیدنت…
من دیوونه
نشستم روی..
به عشق دیدنت…
من دیوونه
نشستم روی..
پله های خونه
امیدوارم….
تا وقتی بر مگردی
نفس کشیدن…
و یادم بمونه
تو خونه وقتی…
دلتنگ تو میشم
سراغ..
عکسای قدیمی میرم
یکی یکی میبوسم …
عکسامون و
تورو میبینمت ..
اتیش میگیرم…
.
.
به ابد خواهم برد
من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
به ابد خواهم برد
من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی گیسوان تو به یادم می آید
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرف ترین راز وجود برگ بید است که با زمزمه جاریه باد تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهاری دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی میگذرد
و تو در خوابی
پرستو ها خوابند و تو می اندیشی
به بهاری دیگر
به یاری دیگر
اما برای من
نه بهاری
و نه یاری دیگر
- افسوس
من و تو دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا
این دریا
پر خواهم زد
خواهم مرد
و غم تو این غم شیرین را
با خود به ابد خواهم برد



















