تو این روزها همه اش فکرم درگیره،
نمی دونم تو این آتیش بازی دنیا،سوزوندم یا...سوختم!
دلم از خیلی چیزا لبریزه ، پر شدم از زندگی ، از حس بودن و گذرون
از این تنهایی که همه ادعای دونستنش رو می کنن ولی...کسی جز تو نمی دونه!
خدایا اسمتو که صدا می زنم دنیا... چشم می شه واسه شنیدن حرفم ،
آسمون گوش می شه واسه باریدن به جای چشمای من!
غیر از اینه که هستی؟ که حست می کنم؟
خدایا می بینی اشکهامو؟ رنگ نگاهی که به سیاهی می زنه؟
خستگی و این دردهایی که نا آرومم می کنه؟
خدایا کلافه ام!گیجم ناامیدم آره ناامیدم ... این دوراهی...
خدایا قسمت می دم به کسی که دوسش داری و واست عزیزه
به اشکی که رود می شه و می گذره
به عشقی که بهم داری و خودم که می دونم برات مهمم !
و به رنگ نگاهی که خیلی وقته دیگه شاد نیست....
فراریم بده.....به یه جای دور...خیلی خیلی دور....
خواهش می کنم.....
نظرات شما عزیزان:



















